سه ماهه که مرخصی نرفته ام.نمی دونم این فرمانده گردان چه کار می کنه.ما بایستی جون بکنیم و سنگر بسازیم.اونا برن مرخصی و خوش بگذرونن.دیگه خسته شدم.باز خدا پدر اون بسیجی رو بیامرزه اگه اون نبود ما تا سه شب دیگه هم نمی تونستیم قبضه خمپاره رو جاساز کنیم.
-کدوم بسیجی؟
- همون که تو چند روزی که دیدمش دائم دستاش بالا زده بود،ساعت دو نصفه شب تازه کار رو شروع کرده بودیم یه دفعه مثل فرشته نجات بالا سرمون پیدا شدونمی دونی چطوری کار می کرد…
-حالا تو اونو شناختی؟
-نه.با ادب و آروم حرف می زد .هر چی بهش می گفتم گوش می داد.
ساخت سنگر در حال پایان است.سرباز قدیمی کمر راست می کند تا خستگی اش را بگیرد.ناگهان نگاهش به یک نقطه خیره می ماند.
-ببین تو که میگی فرمانده مرخصیه.اوناهاش .فرمانده اونه.همونی که داره مهماتو رو تنهایی پیاده می کنه.
-اون که همون بسیجیه…
(سردار شهید نوروز علی ایمانی نسب-فرمانده گردان ادوات -تیپ قائم (عج)-ولادت 39/7/16سمنان-شهادت 67/5/5عملیات مرصاد)