دم غروب بود، عجب سوز سرمایی می آمد، کنار بانک ملی منتظر خواهرم بودم تا باهم به خانه مان برگردیم.
همین طور منتظر بودم و به رفت و آمد مردم نگاه می کردم و البته دقیقه ای چند بار به ساعتم!خانمی که به تیر چراغ برق تکیه داده بود نظرم را جلب کرد ، تقریبا روبه روی من ایستاده بود و با گوشی همراهش صحبت می کرد، هر چه می گذشت چهره اش غمگین تر می شد تا اینکه با ناامیدی گوشی را قطع کرد، بعد چند دقیقه دوباره گوشی به دست شد و مشغول صحبت و چهره اش غمگین تر از دفعه ی پیش…
مرد تقریبا مسنی از مغازه ی کنار بانک بیرون آمد و به آرامی از کنار آن خانم رد شد و جلوتر ایستاد بعد دوباره برگشت به سمت مغازه و کنار بانک ایستاد، انگار او هم منتظر بود! صحبت آن خانم تمام شد.گوشی را قطع کرد. به ساعتم نگاه کردم کم کم داشتم نگران خواهرم میشدم، با او تماس گرفتم و گفت که نزدیک است. گوشی را که قطع کردم ، دوباره نگاهم به آن خانم افتاد که باز هم گوشی به دست بود، این بار با چشمانی پر اشک…
دیگر نمی توانستم جلوی خودم را بگیرم، به آرامی به سمت آن خانم رفتم ولی همچنان نمیدانستم که چه کار کنم. ناگهان دیدم که همان مرد مسن نزدیک این خانم شد و گفت: دخترم چیزی شده؟چرا ناراحتی؟ ناخودآگاه جهتم را برگرداندم و با گوشی ور رفتم.
آن خانم جواب داد: دایی! حقیقتش ما 2 تا خواهر و 1 برادر هستیم و اهل روستای علی آباد و هیچ کدام وضع زندگی خوبی نداریم. برادرم عیال وار است و کارگر و از پس مخارج زندگی خودش هم بر نمی آید، مادری دارم که پیش ما زندگی می کند، چند وقتی است که مریض شده و با خواهرم او را به دکتر بردیم، دکتر آزمایش نوشته و هزینه ی آن 145000 تومن میشود…من و خواهرم فعلا این مقدار پول نداریم و هر چه به برادرم زنگ می زنم که او پول را بدهد، فایده ندارد، می گوید ندارم، فعلا صبر کنید یک مسکنی چیزی بگیرید تا جور کنم!
سرم را چرخاندم دیدم صورتش خیس است…آن مرد گفت : چند لحظه همین جا باش. به سمت عابر بانک رفت و چند کارت بانکی از داخل کیف پولش بیرون آورد و بعد مدتی برگشت و به آن خانم گفت: بیا دخترم، این رو بگیر انشاالله مادرت زود خوب بشه. آن خانم با تعجب گفت: 500 تومن!!!! ولی شما که ما را نمی شناسید؟!! و آن مرد پاسخ داد : چه فرقی می کند، برو دخترم.آن خانم کلی تشکر کرد و با اصرار آدرس منزل آن آقا را گرفت تا پول را پس بدهد که اتفاقاً ایشان هم برای یکی از روستاهای اطراف بود.
خلاصه آن خانم با خوشحالی رفت و من مانده بودم حیران، که چه راحت و به سرعت برخی می بخشند، کاش مسئولین هم اندکی از درد و رنج و فشار وارد بر مردم را درک کنند، هر چند مسئولی که مرفه باشد ….!!!
(این اتفاق روز شنبه 97/7/21، در یکی از شهرهای شمالی اتفاق افتاد که بنده به صورت داستان با کمی دخل و تصرف برای شما نقل کردم).
#به_قلم_خودم
#داستان_کوتاه