دم غروب بود، عجب سوز سرمایی می آمد، کنار بانک ملی منتظر خواهرم بودم تا باهم به خانه مان برگردیم. همین طور منتظر بودم و به رفت و آمد مردم نگاه می کردم و البته دقیقه ای چند بار به ساعتم!خانمی که به تیر چراغ برق تکیه داده بود نظرم را جلب کرد ، تقریبا روبه… بیشتر »