? استعمارگران عسل و خربزه میشوند و پدر ما را درمیآورند
استاد شهید مطهری:
?در فریمان ما - چون مردمش بیشتر دامدار بودند - قصههای عجیبی از هوش گرگها نقل میکردند. چوپانی میگفت که روزی دیدم یک گرگ مثل اینکه مراقب است و میخواهد گوسفندها را ببرد. من به او حمله کردم. دیدم این حیوان میشلد. طمع کردیم که این گرگ را هرطور هست بگیریم. شروع کردیم به دنبالکردن، او هم لنگ لنگان میرفت. همین طور میرفت، همین که ما را خوب از گله دور کرد، یکمرتبه برگشت و مثل تیر خودش را به گله رساند. معلوم شد حقهبازی کرده است!
?یا یک گرگ از یک طرف میآید چوپان را دور میکند، آن دیگری از آن طرف حمله میکند گوسفند را میگیرد و میبرد و بعد با همدیگر میخورند.
?وقتی که گرگهای درنده در عالم درندگی خودشان این مقدار هوشیاری داشته باشند که بتوانند رقابتها را تبدیل به همکاری کنند آیا استثمارگر این قدر هوش و فهم ندارد که وقتی همهشان برای یکدیگر خطر هستند بیایند با هم همکاری کنند برای چاپیدن مردم؟
?قضیه آن طبیبی است که به شخصی گفت که عسل و خربزه نخور با همدیگر نمیسازند. او خورد و مریض شد. طبیب گفت: نگفتم اینها با همدیگر نمیسازند؟ گفت: اینها ساختهاند که پدر من را دارند درمی آورند! حالا این استعمارگران عسل و خربزههایی میشوند که با همدیگر میسازند و این کار را میکنند.
? فلسفه تاریخ، ج۳، ص۳