…باد وقتی که برآن حلقه یِ گیسو اُفتاد
دید در قلبِ حرم باز هیاهو اُفتاد
سیزده بار حرم چشم بدوزد کم نیست
سیزده مرتبه اسفند بسوزد کم نیست
به جُز این پیرهنش نیست نیازی هم نیست
زره ای قدِ تنش نیست نیازی هم نیست
بگذارید رَوَد حوصله اش سَر رفته
چه نیازی به زره داشت به حیدر رفته
تا که هر ضربه یِ او زیرِ گلو می پیچید
زودتر از همه تکبیر عمو می پیچید
باد وقتی که بر آن حلقه یِ گیسو اُفتاد
سنگ باران شد و میدان به هیاهو اُفتاد
سنگ احساس ندارد که یتیمی سخت است
سنگ آنقدر به او خورد که از رو اُفتاد
نه توانی است به دست و نه رکابی است به پا
نیزه ای خورد از این سو و از آن سو اُفتاد
به زمین خورد ولی زیرِ لبی “زهرا” گفت
راه یک نیزه همان لحظه به پهلو اُفتاد
سرِ نجمه به روی شانه زینب، غش کرد
تا که پُر شد حرم از هلهله بانو اُفتاد
عسل از کنج لبش ریخت، سرش لشگر ریخت
وسطِ قائله انگار که کندو اُفتاد
کاش اینقدر نمی ریخت بهم این لشگر
جای یک نعل همان وقت به ابرو اُفتاد…
حسن لطفی